یه شب رصدی و آسمون شب و سیاوش قمیشی و ستاره هایی که همه دارن در طول موج تو تابش میکنن ...
آهنگی که من رو یاد تو میندازه و نرم افزارای نجومی و کویر ساکت و تاریک و صورت های فلکی ای که صورت تو رو بهم نشون میدن ...
نظرت چیه ... ؟
نمیتونم تو رو پیش خودم داشته باشم، ولی میتونم که در موردش خیال پردازی کنم ؟
نمیتونم با صدای بلند بگم دوست دارم، ولی میتونم که این رو بهت بفهمونم ؟
نمیتونم در مورد چیزی بهت اطمینان بدم، ولی میتونم که به آینده امیدوارم باشم ؟
نمیتونم احساسم رو عوض کنم ، ولی میتونم که ازش به بهترین شکل نگهداری کنم ؟
نمیتونم حرفم رو مستقیم بهت بگم، ولی میتونم که از زبان کنایه استفاده کنم ؟
نورش کور کننده بود و داغ ...
دست هایم میسوخت و وجودم از درون ...
بوی داغی و فلز مذاب می آمد ...
چشمهایم را چرخاندم و به افق تاریک که شب و ستارگان بسیار را با خود می آورد خیره شدم ...
و دستم نا خودآگاه خورشید را آن بالا سر جایش گذاشت ...
چگونه بگویم ... که نمیتوانم عاشقت نباشم ؟
حتی وقتی پیروزمندانه ...
بر فراز تپه ای از جنازه احساسات خویش ...
آرمیده ام ...