گاهی شب ها
وقتی ماه را بو می کشم ...
از میان چاله چوله های صورت رنگ پریده و مریضش ...
خواب خورشید به مشام می رسد ...
روزی فرا خواهد رسید که انسان، بر "خودش" چنگ بزند و آن را به سمت خویش بازکشد، در حالی که ابر و باد و مه خورشید فلک، "خودش" را از او می دزدند ...
پس چون چنین روزی رسید، آنگاه انسان، خداوند را در خودش و تمام عالم خواهد یافت ...
پس این نشانه ایست برای آنها که اندیشه می کنند ...
دوست داشتم محو میشدم ... مثل دود ...
آتشم میزنی اما ...
به جای دود شدن ...
خاکستر میشوم ...
و پخش زمین می شوم ...
کاش باد مرا با خودش میبرد ...
اشک رو دوست دارم ...
گرمه ... حتی اگه یه قطره باشه، یخ آدم رو آب میکنه ...
همیشه، متنفر بودم از اینکه، اون چیزی که تو میخوای نباشم، و حالا ، هر روز "سهراب" نبودنم بیشتر داره تجلی پیدا میکنه ... اینکه نمیتونم، وقتی که باید، جوری که باید، حرفی که باید رو بزنم، حالا چه بنابر مصلحت های شخصی چه بنابر حماقت ...
و میدونی، همه اینا آسونه ... دربرابر اینکه ...
در برابر اینکه بدونی میتونی چطوری باشی، و اینکه خودتم ندونی چرا نیستی ...
در برابر اینکه خودتم، خودت رو گم کرده باشی ... اینکه بدونی داری خودت رو از دست میدی ...
به قول ارسلان : دارم ایمانم رو از دست میدم ...
پ.ن: از پیاز متنفرم ... اون لعنتی هم حتی از من مفیدتره تو دنیا ...
وااااااااااااااااااااااااااااااااااای ... :دی
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای ... :دی
یعنی میشه اینقدر دلم بخواد دست بندازم دور شونه هات ... و اینقدر دور باشی ...
یعنی وااااااااااااااااااااااااای ...
میشه دنیا اینقدر مسخره باشه ... ؟ :دی