تو را جبر از من دور میکند ...
و من ... محکوم این جبر زمانی ام ...
محبوس در این جبر احساسی ...
تو را جبر از من دور می کند ...
و من در اسارت این جبر جغرافیایی ...
هر روز احتمال با تو بودن را کمتر می یابم ...
«جبر و احتمال» من از روز ازل بد بود ...
بهار می گذرد ...
و تابستان از پس آن ...
و پائیز ... و زمستان می گذرد ...
و باز بهار می آید ... و تو باز پیش من نیستی ...
و من باز می نویسم : بهار میگذرد ...
و تابستان از پس آن ...
...
...
سکه های خوشبختی و اقبالم را ...
سپرده گذاشته ام، دو ساله ...
با سود پس از سررسید ...
و باهم بودنمان را پس انداز میکنیم، برای روز مبادا ...
و در این روز های تنگدستی ...
این چیزی از جهاد اکبر، کم ندارد ...
و امسال به راستی برای من ، سال جهاد اقتصادی است ...