نورش کور کننده بود و داغ ...
دست هایم میسوخت و وجودم از درون ...
بوی داغی و فلز مذاب می آمد ...
چشمهایم را چرخاندم و به افق تاریک که شب و ستارگان بسیار را با خود می آورد خیره شدم ...
و دستم نا خودآگاه خورشید را آن بالا سر جایش گذاشت ...
خورشید و دوس ندارم ... !! خیلی وقته باهاش چپ افتادم !!
خورشید و دوس ندارم ... !! خیلی وقته باهاش چپ افتادم !!