احساس میکنم ... یه تیکه مدفوع سگم ... کنار یه خیابون که هیچکس ازش رد نمیشه ...
تا حالا اینقدر احساس بی مصرف بودن نکرده بودم ...
خیلی سخته بشینی و فقط نگاه کنی به رهگذرایی که میان و میرن ...
و به استهلاک جاده ...
و به پائیز ...
و نیومدن بهار ...
خیلی سخته هیچوقت نفهمی که نقش تو، دقیقا چیه، اگه نقشی داشته باشی ...
و سخته که بخوای کمکی بکنی ، ولی اونقدر دور باشی و ناتوان که هیچ کاری ازت برنیاد ...
سخته که مدفوع سگ باشی !!!!!
ولی احمق بودن گویا خیلی ساده س ... چون تو یه احمق ِ به تموم معنایی!