اشک رو دوست دارم ...
گرمه ... حتی اگه یه قطره باشه، یخ آدم رو آب میکنه ...
همیشه، متنفر بودم از اینکه، اون چیزی که تو میخوای نباشم، و حالا ، هر روز "سهراب" نبودنم بیشتر داره تجلی پیدا میکنه ... اینکه نمیتونم، وقتی که باید، جوری که باید، حرفی که باید رو بزنم، حالا چه بنابر مصلحت های شخصی چه بنابر حماقت ...
و میدونی، همه اینا آسونه ... دربرابر اینکه ...
در برابر اینکه بدونی میتونی چطوری باشی، و اینکه خودتم ندونی چرا نیستی ...
در برابر اینکه خودتم، خودت رو گم کرده باشی ... اینکه بدونی داری خودت رو از دست میدی ...
به قول ارسلان : دارم ایمانم رو از دست میدم ...
پ.ن: از پیاز متنفرم ... اون لعنتی هم حتی از من مفیدتره تو دنیا ...
چرا انقدر نا امید ؟؟؟ ......
دنیا هنوز به آخر نرسیده ...