تو دور میشوی و غم ها نزدیک می شوند ...
آدم ها کمتر می شوند و خیابان ها شلوغ تر ...
و من شب ها با هراس های همآغوش می شوم و روز ها بر ناامنی ها بوسه می زنم ...
و مویه کنان از دهشت فراق ، همچنان مبهوت آن حکایت دیرینه ام ...
که چه ساده با یک نقطه ...
خنده ها، جنده می شوند ...
گناه را به گردن نقطه بینداز.
یا اگر خیلی ادعای واقع بین بودنت میشود ، قلم را هم ممکن است مقصر بدانی.
ولی هیچکس نمیپرسد پس گناه دست های ِ من و تو در این ابدال ِ هرزآلود چه شد...