-
Pride
دوشنبه 8 شهریورماه سال 1389 00:58
وقتی گفتی «میری دیگه بر نمیگردی ... !!!» خیلی با خودم حال کردم ... همینا رو میگی که مغرور میشم دیگه ... ولی میدونی، تا حالا اینقدر به وضوح با صداقت، احساس نکرده بودم برای یه نفر مهمم ... و هیچوقت عذرخواهیت رو به خاطر زدن اون حرف نمی پذیرم، چون واقعا بهم حال داد ... خیلی مغرورم ... نه ؟
-
30 ...
شنبه 6 شهریورماه سال 1389 18:02
تو، با حرف هایت، با گلایه هایت، با ترس و دل شکستگی هایت، چراغانی میکنی قلب من را ... تو، با تردید هایت هر روز شعله اطمینان من را فروزان تر می کنی ... هر لحظه از بودن تو، چه خوب و چه بد، سرشارم میکند از لذت وجود ... چقدر جایت خالی بود دخترک ...
-
29 ...
جمعه 5 شهریورماه سال 1389 01:49
تو این مدت، هرچی فکر کردم رو خلاصه اش رو نوشتم ... بی پرده و صادقانه... گاهی بهت شک میکردم، گاهی به خودم ... گاهی ازت بدم میومد، گاهی از خودم ... ته تهش، همه اش به خاطر این بود که خــیـــــــــــــلی مهم بودی ... یعنی اگه نبودی که ارزش ایــــــــــــــــــن همه فکر نداشتی ! من خیلی فکر کردم ... بعضیش به نتیجه رسید،...
-
28 ...
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1389 21:42
تو با خودت فکر کرده بودی که من کم میارم و افسرده میشم و میرم خودکشی میکنم و اینا ؟ :دی یا اینکه یادت رفته بود من همون کسی بودم که خودم میخواستم یکسال دور بمونم ؟ بهرحال ... من هنوز زنده ام :دی !
-
27 ...
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1389 01:36
نمیاد ... !!! شاید چون امروز همونقدر که بیشتر از هر روز فکر کردم، خالی تر از هر روز هم بودم ...
-
26 ...
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 19:42
یادمه اون شب گفتم میخوام بیام به خوابت ... گفتی : تا صبح نمی خوابی ... و ظالمانه نخوابیدی ... دیشب ، خوابت رو دیدم ... خیلی نامردی ، حالا دیگه یه دستی میزنی ... ؟
-
25 ...
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 23:56
دیشب ... میخواستم روی یه لینک دیگه کلیک کنم ، نمیدونم طبق کدوم قانون مسخره دینامیک و مکانیک موس تکون خورد و اشتباهی روی یه لینک دیگه کلیک شد ... اول نفهمیدم چی شده ولی بعد وقتی رنگ قالب وبلاگت رو دیدم بلافاصله صفحه رو بستم ... حتی عنوانش رو هم ندیدما ولی دلم بدجوری لرزید و شکست ... من رو می بخشی ... ؟
-
24 ...
یکشنبه 31 مردادماه سال 1389 23:50
بیست و چهار ... عدد مورد علاقه من ... گرچه زمین بیست و سه ساعت و پنجاه و شش دقیقه و چهار ثانیه طول میکشه تا یه دور دور خودش بچرخه ... ولی تا حالا یه قرن برام گذشته ... !!! جات خالیه ... همین !
-
23 ...
یکشنبه 31 مردادماه سال 1389 00:48
نمیدونم چرا ایندفعه نوشتن ... اینقدر زور زدن میخواد ... به قول خودت : دچار بی واژگی شدم ...
-
22 ...
جمعه 29 مردادماه سال 1389 19:21
یکی گفت : اگه بفهمم عاشق نیستی ، دیگه بر نمیگردم که دوباره احساست زنده نشه ... یکی، چند ماه قبل گفته بود : نگران افتادن اون "نگین" نباش ... اگه آدم فهمیده ای باشه به این راحتی نمیذاره بره ! حالا نه اینکه من نگران افتادن نگین باشم یا عاشق باشم یا نباشم یا هرچی ... فقط داشتم فکر میکردم بعضی وقتا آدما، توی...
-
21 ...
جمعه 29 مردادماه سال 1389 00:38
مضرب سوم هفت ... کامل شدن سوم دسته هفت تایی چوب خط هام ... اینا همه باید نشونه های خوبی باشه ، ولی نمیدونم چرا بدن من رو بدجوری میلرزونه ...
-
20 ...
پنجشنبه 28 مردادماه سال 1389 00:04
گلرنگ می پاشد به وجودم انگار رنگ تو ... اینجا در سیاه سفید دنیای بی رنگ من ... گلرنگ تو هم خاکستری است ...
-
19 ...
چهارشنبه 27 مردادماه سال 1389 12:16
از اینجا ... دنیا قشنگ تره ... ولی تو توش نیستی !
-
18 ...
دوشنبه 25 مردادماه سال 1389 17:55
آمدنت را نمیخواهم ... بودنت در هستی را چرا ... باش لطفا ... همین کافیست ...
-
17 ...
یکشنبه 24 مردادماه سال 1389 21:58
عشقت را نمیخواهم ... خودت را چرا ... برگرد لطفا ... میدانی که من میتوانم ...
-
16 ...
شنبه 23 مردادماه سال 1389 22:50
یکی باید، دکمه فست فوروارد را فشار بدهد، انگار این روزها، اسلوموشن ضبط شده اند ... میشود، با هم بودنمان را دوباره پلی کنی ؟
-
15 ...
جمعه 22 مردادماه سال 1389 21:49
خواستم اعتراف کنم که به نبودنت عادت کرده ام، دیدم دروغ است ... خواستم بنویسم که دیوانه وار بودنت رو می خواهم، حقیقت نداشت ... خواستم به تو فکر نکنم، دلم نگذاشت ... خواستم از تو بنویسم، عقلم طغیان کرد ... تو بگو من به کدام ساز برقصم ... ؟!؟!؟
-
14 ...
جمعه 22 مردادماه سال 1389 00:12
امشب شب چهاردهم است ... و اکنون، که همه هلال ماه نو را رصد می کنند ... من بدر تنهایی خویش را به نظاره نشسته ام ...
-
13 ...
چهارشنبه 20 مردادماه سال 1389 19:02
فقط همینقدر میدونم که تو رو یادم نرفته ... و اینقدر میدونم که با اینحال کمتر بهت فکر میکنم ...
-
12 ...
سهشنبه 19 مردادماه سال 1389 22:46
از روز اول ... به دیوار اتاقم یه کاغذ چسبوندم ... روش مثل زندانیا روزا رو علامت میزنم ... بعد هفت روز دسته های هفتایی درست میکنم ... سی تا که بشه یه دایره دورش میکشم میشه یه ماه ! و اگه لازم شد میرم سراغ ماه بعدی و چوب خط های بعدی ... و اگه نیای شاید تا ابد اینکارو ادامه بدم ... میگی دیوونه ام ؟ ولی اینطوری شمردن و...
-
11 ...
سهشنبه 19 مردادماه سال 1389 20:42
در این عمق ناپیدای تنهایی، فریاد میزنم ... و طنین آن نوید میدهد که صدایم ... به بیکرانه ها میرسد ...
-
10 ...
یکشنبه 17 مردادماه سال 1389 14:49
یعنی تو هم همینقدر به من فکر میکنی ... ؟
-
9 ...
یکشنبه 17 مردادماه سال 1389 05:34
این ثانیه ها که همیشه برایم زیباترین ثانیه های روز بوده اند ... بوی تو را می دهند ... وجودی متلاطم دارم، نازنینکم ....
-
8 ...
جمعه 15 مردادماه سال 1389 16:15
این شهر تو را خفته در آغوش دارد ... من به این شهر حسادت میکنم ... دلسرد تر از آنم که دلتنگ باشم ... پر دلهره ...
-
7 ...
جمعه 15 مردادماه سال 1389 13:07
هفت عدد مقدس من نبود ... اما روزی بود برای دیگرگونه نگریستن ...
-
6 ...
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 10:30
این ثانیه ها لوندی می کنند با من ... شهوت خوابیدن با آنها تمام وجودم را سرشار کرده است ... خوابیدن تا ابد ... تا ابد ... این ثانیه ها لوندی می کنند با من ...
-
5 ...
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 10:25
خودم را درگیر زندگی میکنم تا از فکر تو و این نوشته های بی سر و ته جدا بمانم ... غافل از اینکه زندگی خودش را درگیر تو کرده است ... !
-
4 ...
دوشنبه 11 مردادماه سال 1389 17:28
همه عمرم منطقی زندگی کردم ... اگر بخوام این دفعه این کار رو نکنم هم به خودم خیانت کردم هم به اون "من" که تو میشناسی ... با وجود این، هیچی عوض نمیشه در هر دو صورت ...
-
3 ...
یکشنبه 10 مردادماه سال 1389 15:06
روزها، بوی گند ماندگی میگیرند اما تمام نمی شوند ... و شب ها، سیاه می شوند اما نمی پوسند ... و من، خسته می شوم اما دم نمی زنم ...
-
2 ...
شنبه 9 مردادماه سال 1389 21:30
کارمان به کجا کشیده که خورشید هم برای طلوع و غروبش با من لجبازی میکند ...