این واژه ها ...
همه بوی تو را میدهند ...
خواه ناخواه ...
خواستم برای تو بنویسم، واژه ها شرمشان شد از میان لب هایم بگذرند ...
صفحه سفید ماند ...
اینجا بوی تو را میدهد ...
برای تو باز شد ... برای تو نوشتم ... قالبی را که تو دوست داشتی گذاشتم ...
گرچه هیچوقت دوستش نداشتی ... مثل خودم ...
همیشه میدانستم یه روز میخوانی اش ... مثل روح خودم !
یه شب رصدی و آسمون شب و سیاوش قمیشی و ستاره هایی که همه دارن در طول موج تو تابش میکنن ...
آهنگی که من رو یاد تو میندازه و نرم افزارای نجومی و کویر ساکت و تاریک و صورت های فلکی ای که صورت تو رو بهم نشون میدن ...
نظرت چیه ... ؟
نمیتونم تو رو پیش خودم داشته باشم، ولی میتونم که در موردش خیال پردازی کنم ؟
نمیتونم با صدای بلند بگم دوست دارم، ولی میتونم که این رو بهت بفهمونم ؟
نمیتونم در مورد چیزی بهت اطمینان بدم، ولی میتونم که به آینده امیدوارم باشم ؟
نمیتونم احساسم رو عوض کنم ، ولی میتونم که ازش به بهترین شکل نگهداری کنم ؟
نمیتونم حرفم رو مستقیم بهت بگم، ولی میتونم که از زبان کنایه استفاده کنم ؟
نورش کور کننده بود و داغ ...
دست هایم میسوخت و وجودم از درون ...
بوی داغی و فلز مذاب می آمد ...
چشمهایم را چرخاندم و به افق تاریک که شب و ستارگان بسیار را با خود می آورد خیره شدم ...
و دستم نا خودآگاه خورشید را آن بالا سر جایش گذاشت ...