گاهی سخن ...

گاه گفت های ما ...

گاهی سخن ...

گاه گفت های ما ...

ارسلان نوشته بود :

  • می دونی...

    قبلانا فکر می کردم همه ولم می کنن و تنها کسی که می مونه تویی!

    اما حالا می بینم که همه موندن و تنها کسی که ولم کرده تویی...

حالا من مینویسم ....


قبلنا فکر می کردم همه ولم می کنن و تنها کسی که می مونه تویی! ...


اما حالا میبینم که همه ولم کردن ... تو هم ولم کردی ... من موندم و خودم ... !!!


خوب اینم یه مدلشه دیگه !!! :)

حس !

از اول یه حسی بهم میگفت آخرش نمیشه ! گرچه تو همیشه یه پایان خوب رو برام تصویر میکردی !


یه حسی بهم میگفت نباید حتی یه قدم بیشتر بیام جلو ! گرچه تو همیشه فکر میکردی باید بیام !


اون شونزده روز و نیم که غیب شدی یه حسی بهم میگفت حقیقت چیه ! گرچه تو حتی جواب سوالامم نمیدادی !


یادته ! وقتایی که حال و روزت خوب نبود حس میکردم ! تا جایی که صدات در اومد که « تو از کجا میفهمی ؟ »


توی دی ماه ، حس کرده بودم که دارم از دستت میدم ! برای همین ازت پرسیدم با من میمونی یا نه و اصرار کردم که دقیق جواب بدی ... که تو صدات در اومد « یه جوری میگی انگار ازدواجه ... ! »


وقتی اون سه هفته رفتم که برای خودم باشم، در تک تک روز ها ولحظه هاش، حس میکردم که این غیبت من، فرصت مناسبیه برای قلب تو، که ازم بکنه ! ولی رفتم ! صرفا" چون حس کردم اینطوری بهتره !


وقتی برگشتم هیچی مثل قبل نبود ... بهت گفتم حس میکنم سرد و بی توجه شدی ! ولی تو گفتی نه !


گفتم حس میکنم دیگه دوستم نداری ! ولی تو جواب دادی « من هنوز دخترکتم فقط کمی دورتر»


اونروز که بهت گفتم حس میکنم پشت همه این دوری ها یه چیزی بیشتر از درس و گرفتاری هست، تو بیرحمانه دروغ گفتی و موضوع رو عوض کردی ... من همون موقع هم بریده بودم اگه انکار های تو نبود ...


توی فروردین و اردیبهشت حس کردم که دیگه از دستت دادم ! پستای وبلاگ و دست نوشته های پراکنده ام هنوز هست ... گرچه تو هیچی به روی خودت نمی آوردی !


خواستم بگم : حس من هیچوقت بهم دروغ نگفت، ولی تو گاهی گفتی ...


اونروز که دیدمت، هیچ ترسی نداشتم از اینکه بخوام اون بوسه ای که بهم بدهکاری رو ازت بگیرم ! ولی یه حسی گفت نه ! و چون حس تنها رفیقیه که خودش رو بهم اثبات کرده، ایندفعه هم بهش اعتماد کردم !





به سلامتی حس ... !!!