گاهی سخن ...

گاه گفت های ما ...

گاهی سخن ...

گاه گفت های ما ...

صدمین نگاشته ...

آره هنوز اینجا می‌نویسم ...


شاید دیگه عاشقت نباشم. حداقل در این لحظه که اینو می‌نویسم دیگه عاشقت نیستم، یه جایی توی گذشته‌ام هنوز عاشقتم ... توی حوالی سالای 89-90 ...


ولی اینجا می‌نویسم ...

برام مهم نیست کی میخونه ؟ اصلا کسی می‌خونه یا نه ... ؟


ولی من،

من بعد از تو شکستم، خورد شدم، نابود شدم، سوختم و از خاکسترم دوباره متولد شدم ...

اما نه، اینبار دیگه من نبودم ... اینبار یه آق‌پسر دیگه بود ...


تو با زندگی من چیکار کردی دخترک ... ؟

چیکار کردی که هنوز وقتی عاشق می‌شم و دل می‌بندم همه دنیام طعم از دست دادن داره ...


با اعتماد به نفسم، با نگاهم به عشق، به رابطه ...

تو با قلب من چیکار کردی دخترک ... ؟


آره دیگه عاشقت نیستم ... عاشق خنگولک هم نیستم ... عاشق کاکتوسک هم نیستم ...

نه نیستم ...

عاشق هیچکس نیستم ...


چون من اولین بار که طعم عشق رو چشیدم بجز سیاهی چیزی توش نبود

و عادت کردم همیشه بجای زیبایی توش دنبال سیاهی بگردم ...

عادت کردم کسی منو نخواد و تنها بمونم

عادت کردم شکست بخورم ...

و عادت کردم تهش دوباره عاشق تو باشم، یه جایی توی گذشته‌ام ...