گاهی سخن ...

گاه گفت های ما ...

گاهی سخن ...

گاه گفت های ما ...

یه شب رصدی و آسمون شب و سیاوش قمیشی و ستاره هایی که همه دارن در طول موج تو تابش میکنن ...


آهنگی که من رو یاد تو میندازه و نرم افزارای نجومی و کویر ساکت و تاریک و صورت های فلکی ای که صورت تو رو بهم نشون میدن ...


نظرت چیه ... ؟

نشان ...

نمیتونم تو رو پیش خودم داشته باشم، ولی میتونم که در موردش خیال پردازی کنم ؟


نمیتونم با صدای بلند بگم دوست دارم، ولی میتونم که این رو بهت بفهمونم ؟


نمیتونم در مورد چیزی بهت اطمینان بدم، ولی میتونم که به آینده امیدوارم باشم ؟


نمیتونم احساسم رو عوض کنم ، ولی میتونم که ازش به بهترین شکل نگهداری کنم ؟


نمیتونم حرفم رو مستقیم بهت بگم، ولی میتونم که از زبان کنایه استفاده کنم ؟

خورشید ...

نورش کور کننده بود و داغ ...


دست هایم میسوخت و وجودم از درون ...


بوی داغی و فلز مذاب می آمد ...


چشمهایم را چرخاندم و به افق تاریک که شب و ستارگان بسیار را با خود می آورد خیره شدم ...


و دستم نا خودآگاه خورشید را آن بالا سر جایش گذاشت ...

آویخته !

لبهایش اطراف گلویم را بوسه میزد ... به کدامین گناه ... ؟

                 

                                                      و من از آن دار آویزان بودم ...

پیروزمندانه !

چگونه بگویم ... که نمیتوانم عاشقت نباشم ؟


حتی وقتی پیروزمندانه ...


                          بر فراز تپه ای از جنازه احساسات خویش ...

      

                                                                               آرمیده ام ...