گاهی سخن ...

گاه گفت های ما ...

گاهی سخن ...

گاه گفت های ما ...

خورشید ...

نورش کور کننده بود و داغ ...


دست هایم میسوخت و وجودم از درون ...


بوی داغی و فلز مذاب می آمد ...


چشمهایم را چرخاندم و به افق تاریک که شب و ستارگان بسیار را با خود می آورد خیره شدم ...


و دستم نا خودآگاه خورشید را آن بالا سر جایش گذاشت ...

نظرات 1 + ارسال نظر
رها دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ب.ظ http://milehaye-sadeghafas.blogfa.com

خورشید و دوس ندارم ... !! خیلی وقته باهاش چپ افتادم !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد