گاهی سخن ...

گاه گفت های ما ...

گاهی سخن ...

گاه گفت های ما ...

فتبارک الله احسن الخالقین

< نون وَالقَلم وَ ما یَسطرون >

سوگند به قلم، و آنچه می‌نویسند ...به نوشته ای که تسکین میدهد اما درمان نمیکند.


پس قلم به نگارش هستی برداشت و آهنگ خلقت آغاز کرد. هستی را از عدم که نیستی بود و خود۫ او تنها هست آن، هست کرد و نیستی را به بوی وجود مست. از ازل تا ابد زمین و آسمانش معترف که <الذی خَلَق السّمواتِ والأرضَ فی سَتَّة أیام ٍ ثُم استوی عَلَی العرش یُغۡشی الّیلَ النهار> ، آری اوست آنکه زمین و آسمان‌ها را در شش نوبت آفرید پس بر تخت بنشست چون شبی که بر پیکر روز می‌نشیند.


پس به نوبه نخست نیک‌تر دید، ستون پایداری خلقت را بنا کند، زمین را آفرید. به نوبه دُیـُم آسمان ها را برپا کرد از دود تا جایگاهی برای عرش علیایی خود باشد و چنین مقدر بود که نوبه سیُم دریاها و کوه ها برآیند ، نوبه چهارم ملائک و اجنه آفریده شوند، نوبه پنجم حیوانات از طیور و احشام و ستوران و خزنده ...


پس آنگه خداوند عشق را آفرید. از میان همه هست های دنیا، هست ترین هستش را که خدا نیست، از میان نیست ترین عدم به وجود برآورد. از خون دلی که نیافریده بود، با اشک چشمی که کس ندیده بود در آمیخت و آه سوزناکی که کس نشنیده بود با آن همراه کرد تا چُنان شد که کس ندانسته بود.


اندیشه ای بود حق –تعالی- را تا چون کند با چنین گوهر ربّانی که ضایع نگردد و هستی اش تباه نشود، پس آن را جایگاه خویش که آسمان بود عرضه داشت، آسمان امتناع کرد که «سوگند به بزرگیت، من تاب آن ندارم و مرا گر اشک چشم هست، خون جگر نیست». پس آن را به زمین که بنا و بنیان خلقت بود عرضه داشت، زمین لرزید و در خود فرو ریخت که «یا ارحم الراحمین، ببخشای بر من که دل از سنگ دارم و رخ از حدید». حضرت حق – جلّ جلاله- صُنع خویش بر کوه عرضه داشت، کوه از میان شکافت و اشک آتشین به آسمان فشاند که «قسم به حقانیت خلقتت، مرا یارای آن نیست که خون بر جگرم بسیار است و تاب آتش عشق ندارم.» پس خداوند دریا را فراخواند. دریا چون موج بر آمد و بخار گشت که «یا حضرتا تو را چه تدبیر است با من بی ثبات سینه فراخ.» و بدین نمط هر یک مکاس می‌کردند که ما را این ودیعه نباید بود و نشاید ...


حق تعالی چون چنین دید. مشتی گل بیاورد به خلقتی نُوین که «چیزی بیافرینم که دل از آتش و دیده از آب و تن از خاک و سینه پُر آه باشد و ِرا .» تعبیه ای باید که او را لیاقت پاسداری از صُنع و امانت خداوند باشد، پس از روان ازلی خویش نگاهبانی برگرفت <وَ نَفَخَ فیهِ مِن روحِهۦ>. خداوند در نوبه ششم انسان را آفرید.


< إنّا عَرَضنا الأمانَة عَلَی السَّمواتِ والأرضِ والجبالِ فأبَیۡنَ أن یحمِلنَها وأشفَقنَ مِنها و حَمَلهَاالإنسنُ إنّه کانَ ظَلوماً جَهولاً>


پس انسان برترین آفریدگان است که بار امانت عشق را پذیرا باشد، همانا که او ستمکار و نادان است. چه، اگر ستمکار نبود، چگونه توانست معشوق باشد، و جور بر عاشق روا دارد، و ستم پیشه کند تا جگر عاشق خون گردد و آتش در دلش شعله‌ور. وگر نادان نبود چگونه توانست عاشق باشد و جفا بیند و دم مزند و خون بگرید و وفادار بماند. پس این دو صفت را هیچ آفریده دیگری نیست، مگر انسان که پاسبان صُنع حق تعالی است.

 

پس آنگه در نوبه هفتم، خداوند بر کرده خویش نگریست. بر عرش کبریایی برنشست. فطرت عُلو۫ی جهان را زمینی بود، بنیان خلقت، که جای عشق نبود و آسمانی جایگه کبریا، که دل نداشت و ستورانی که اندیشیدن ندانستندی و انسانی که ستم‌پیشه و نادان بود.


پس آنگه به نوبه هفتم، خداوند تو را آفرید. از هرآنچه در هستی بود و نبود و بود در عدم، مشتی برداشت، تا اکمل صنایع کند و اتقان در این کار به نهایت رسانید چون قرارت داد، اندکی را از گل و سنگ را بر دل، قطره ای از اشک را آمیخته با سوز و آه سینه به گرمای تموز، زیبایی و جمال، در راستای کمال و طالع نیکو فال.  از وفاداری و بی‌وفایی هردو قدری و معصوم  قلبی و مشروح صدری و هم آن‌چنان که کمال تو را شاید، ستم‌پیشگی را و نادانی را تا رمز عشق بدانی و دانایی و ذکاوت را تا سرّ هستی بخوانی. و دروغ و نیرنگ را هم هم‌طراز با آب و جلوه و رنگ و شکوه و جلال و نرگسان غزال را به موازات خُلف در موالات و خبط در عداوات اجعال کرد. و در ابعاد هزارگانه وجودی تو که هم‌او آگاه تر است گاه راه بر حسنه هموار کرد و گاه سیئه بر نیکی فزونی داد.


پس آنگه، اِستاد و درنگریست. ملائک فغان در دادند که این چه حاجت است که او را از سیئات مشحون گردانیدی همچنان که از فضائل. پس حق تعالی نهیب بر آورد که <إنِیّ أعلَمُ مَا لاتَعۡلَمُون> من آگاهم به آنچه شما را دانشی نیست. در این کار تعبیه است جهان را تا مخلوقی در آن باشد با همه صفات، که خلیفه ما در زمین باشد.

 

<وألعَصر/ إنَّ الانسانَ لَفِـی خُسر> ... سوگند به زمانه و حضور تو در آن که انسان در زیان‌کاری عظیمی است ... که «تو» کامل‌ترین آفریده پروردگاری ...  







پ.ن: nothing lasts forever ...

نظرات 2 + ارسال نظر
so ya دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:37 ب.ظ

az lahaze tarze negares taghlide jalebi bood vali az nazare mohtava tarkibe jalebi az andishe eslami va falsafe makaetebe bozorg gharbi bood.vali ye chizi mano gij mikard.oonam in ke ba ahvalate to ta jayee ke midunam dar tazad bood.hadeghal vase in sharayeti ke tooshi!

آرمینا چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:14 ب.ظ

نمیخوام از نظر عرفانی و فلسفلی و دینی تحلیلش کنم .. دلنشین بود آق پسر ، همین! :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد