گاهی سخن ...

گاه گفت های ما ...

گاهی سخن ...

گاه گفت های ما ...

Des+Tiny

تو راست میگی رفیقک : آدم هیچوقت واس هیچکی نمی نویسه ! آدم همیشه داره واس دل خودش مینویسه ...


مگه غیر از اینه که وقتی اینجا رو زدم گفتم یه جایی برای دل نوشته هام ... نگفتم که میخوام واس فلانی عاشقانه هام رو بنویسم ...


تو راست میگی رفیقک !


حالا جدا از اینکه سرنوشت اینطوری بوده که من اینجا واسه دخترکم بنویسم ! یا سرنوشت طوری بود که تو توی «کامگار» واسه عشقک خودت بنویسی ... که چی ... سرنوشت بوده دیگه ! اسمش روشه ...


بم گفتی از توی لاکم بیام بیرون ... تازه بیشتر دارم فرو میرم توش ... دارم غرق میشم توی خاطرات ... شدم مثل فیلم Inception ... گاهی حتی فرق خاطره ها و رویاها رو با واقعیت تشخیص نمیدم ! گاهی نمیدونم این اتفاقایی که توی ذهنمه توی ذهنم افتاده یا توی دنیای واقعی !!


تو راست میگی رفیقک !


حالا جدا از اینکه سرنوشت اینطوری بوده که امروز بعد از امتحان شیمی Emotional Winter گوش بکنم و وقتی میخونه :

So far from home, do you know you're not alone ...


به تو فکر کنم ، یا شاید به اون قسمت از احساسات دوستانه ام که واسه همیشه توی وجود تو جا گذاشتم ...


یا اینکه بعد از این همه تلاش واسه درس خوندن و گرفتن نمره بالا 19.80 ... سر امتحانا که میشه فرو برم توی  لاک خاطراتم، توی ترم اول پارسال زندگی کنم و یه کلمه درس نخونم ... که دو تا سوالای شیمی و حسابان رو سفید تحویل بدم !!!


تو راست میگی رفیقک : « من همیشه یه چیزیم میشه !! »


سرنوشت اینطوری بوده که الان «بهرام» گوش کنم ... توی اتاقم نشسته باشم ولی در حال قدم زدن توی پارک مرداویج باشم ! یا Anathema گوش کنم توی مدرسه، ولی روی اون نیمکته که پشتش به رودخونه بود نشسته باشم ... و در حال حرف زدن در مورد این آهنگا با تو ... یا «بیخیالش» گوش کنم و با تو از جلوی کوچه فریما رد بشیم، در حالی که پشت پی سی نشستم !


تو راست میگی رفیقک !


یا اینکه یاهو میل رو باز کنم و به چت با دخترکم فکر کنم ...


میدونی رفیقک ... از همه اینا که بگذریم من از جبر و احتمال متنفرم ! چون نه ریاضیه، نه حفظیه ... کلا معلوم نیست چیه !!!


تو راست میگی رفیقک !


باس دور عشق رو خط کشید، من خودم رو گیر انداختم ! بد گیری ! نه که طرف لیاقت عاشق بودن رو نداشته باشه ! من ظرفیت احساسات رو ندارم ! هیچوقت نداشتم ! تو این رو بهتر از هرکسی میدونی رفیقک ! تو تنها کسی که همه چیز رو در مورد من و احساساتم میدونی ...

من هیچوقت ظرفیت احساسات رو نداشتم ! بعضی وقتا دلم میخواست جای تو بودم رفیقک ... خیلی دلم میخواد جای تو بودم !!!


تو راست میگی ...


سرنوشت اینطوری بوده که «نمیتونم» بهرام رو گوش کنم یا گانز ان روزز، و توی پارکای کنار پل خواجو قدم بزنم، یا اینکه برم توی اون سوراخ شاشیه (!) در حالی که تو نیستی ...


سرنوشت اینطوری بوده که دیگه «یاسمن» هم بهم بی محلی بکنه ! سرنوشت اینطوری بوده که من برگردم همونجا که دو سال پیش همین موقع بودم !!! یادته ؟ همین روزا بود که داشتم «ای وای ...»  از «خشی» رو گوش میکردم و اومدی کنارم ... یکی از اولین دیالوگ هامون بود ... یادته رفیقک ؟


تو راست میگفتی رفیقک ! من همیشه آهنگا دیر به دستم میرسه !!


همون روزا که داشتم در به در دنبال Wish you were Here از انریکه میگشتم !! همون روزا بود که I guess you're right رو گوش میکردم ...


رفیقک این روزا دوباره I guess you're right گوش میکنم ... میبینی سرنوشت آدما رو ... تو همونجا که بودی، من همونجا که بودم !!





تو راست میگی رفیقک : به درک که کدوم کونی ای دل نوشتام رو میخونه ... من واس خودم مینویسم !!!


روی پل فردوسی بودیم، یادته رفیقک ؟


....

نظرات 1 + ارسال نظر
رهــــــــــا دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:03 ق.ظ http://milehaye-sadeghafas.blogfa.com

:| توی سیاهچال هامون گیر افتادیم ! بعضی وقتها به تلخ موندن گیر کردن توش می ارزه ... !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد