گاهی سخن ...

گاه گفت های ما ...

گاهی سخن ...

گاه گفت های ما ...

من خاموش ترم ...

من خاموش ترم ...

 

از این درختان که شعر هوهوی باد را هر روز و هرشب در گوش آسمان زمزمه میکنند ...

 

از این آدمها، که لحظه لحظه خاطراتشان را برای زمان بازگو میکنند تا او چون نسیمی آنها را با خود به ناکجای قعر تاریخ ببرد ...

 

من خاموش ترم ...

 

از این روز های تکراری که صدایشان در نمی آید مگر به وقت خروس خوان صبح، با در آمدن خورشید ...

 

و این شب های پر دلهره که تا بوق سگ حرفی نمی زنند جز زمزمه ترانه های خستگی ...

 

من خاموش ترم ...

 

از این لب ها که گشوده میشوند که سیل کلمات مانده بر سر گلویشان به سمت روح من جاری میشود، و انقدر به این تکرار سخن ها عادت کرده ام که گاهی لب های بسته را با نبود آدمها یکسان میدانم ...

دارم کم کم به چیزهای بچگانه عادت میکنم ...

 

من خاموش ترم ...

 

از این جام تنهایی که اینبار، زهر را چکه چکه در دهانم میریزد ...

 

از این شیر و نسکافه هایی که تازگی ها هرشب همان مزه را میدهند ...

 

من خاموش ترم ...

 

خاموش و سر به زیر افکنده همچنان فرو افتاده ام در برابر این یورش رگبار آسای نامهربان و خداخدا میکنم که خدایی باشد ...

 

و من خاموش ترم ...

 

از نبود خدایی که مهرخاموشی بر لب هایم نهاد ...

 

و از وجود خدایی که هماره خاموش بود ...