در انتظار یک حادثه ...
روز های تلخ و خالی ...
و حس سرد یک هارمونیکای آهنی ...
بوی جنون ... جنون !!
مگه من صبر ایوب دارم ... سنگم باشه کم میاره ... چه برسه من که پوووف هم نیستم ... !!
"Tonight your soul sleeps, but one day you will feel real pain,
maybe then you will see mee as I am,
A fragile wreck on a storm of emotion"
Countless times I trusted you,
I let you back in,
Knowing... Yearning... you know
I should have run... but I stayed
Maybe I always knew,
My fragile dreams would be broken for you.
Today I introduced myself,
To my own feelings,
In silent agony, after all these years,
They spoke to me... after all these years
Maybe I always knew...
اونموقع ها ، فکر کنم آبان و آذر پارسال بود، بهت گفتم آهنگ «خالی» ابی رو گوش کنی ... هنوز بازخونی نکرده بود اونموقع، ورژن قدیمیش رو من دوست داشتم ...
گرچه هیچوقت اینکارو نکردی ولی اونموقع ها نمیگفتی «سعی میکنم یادم بمونه که ازت یه سراغ بگیرم ... » ... هیچوقت نفهمیدی و نمیفهمی که من چطور توی تک تک کلمات این شعر بوی تو رو استشمام میکنم ...
بعضی وقتا هم اینطوری میشه دیگه ...
ای دریغ از من، که بیخود مثل تو گم شدم تو ظلمت تن ...
ای دریغ از تو ، که مثل عکس عشق، هنوزم داد میزنی تو آینه من ...
آه، ای مثه من تک و تنها ... دستامو بگیر که عمر رفت ...
همه چی توئی، زمین و آسمون هیچ ... !